حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

سه روز گذشته

سلام نفسم خوبی جیگرم خدارو شکر از ٤شنبه رفتیم خونه ی مامانی خاله جونم اونجا بود با سجاد و مبین مامانی دلش گرفته بود ماهم رفتیم یه کم پیشش موندیم دیروز بعد از ظهر خاله فاطی رفت ولی ما موندیم بابایی هم شب اومد پیشمون شام خوردیم و بعدش رفتیم بیرون به صرف بستنی بعدشم رفتیم ابشار کوثر و اومدیم خونه ی مامانی خوابیدیم امروز صبحم صبحونه ی خیلی عالی خوردیم و رفتیم بقیع و بعدشم رفتیم یه کم خرید یه کم زرشک تازه خریدیم خیلی خوشمزه هست میزارمش تو فریزر البته با ساقش واسه تزیین ژله و بستنی خیلی ناز میشه میخوام بازم بخرم واسه مربا خیلی خوشمزه و عالی میشه بدو بدو ناهار خوردیم خونه ی مامانی بعدشم رفتیم کلاس هیچی اماده نکرده بودم البته با خودم کتاب بردم از رو...
14 مهر 1391

پاره ای از خاطرات سرزمین بهشت قسمت سوم

سلام ناز دلم خوبی میخوام ادامه ی خاطرات سفرمون و بنویسم ولی همش و خلاصه کردم اخه اینقدر این سفرمون پر از خاطره بود که خیلیاش و نمیشه گفت بقیه شم خلاصه مینویسم که فقط توذهنت باشه از تل زینبیه که اومدیم بیرون از طرف باب القبله که بری یه کشتی اونجا گذاشتن که روش نوشته ان الحسین مصباح الهدی وسفینة النجاة یعنی همانا حسین چراغ هدایت وکشتی نجات است که اینو پیامبر اسلام فرمودند ودر جای دیگه میفرمایند مثل اهل بیتی کسفینة نوح من رکبها نجی ومن تخلف عنها غرق یعنی اهل بیت من همانند کشتی نوح اند انکه بر کشتی سوار شد نجات یافت وان که تخلف ورزید غرق شد دعا میکنم مامانی همیشه جزو دسته ی اول باشی عزیز دلم و همیشه از در خونه ی اهل بیت کنار نیایی از طرف باب الس...
12 مهر 1391

دیشبه خوب...امروزه خوبتر...

سلام گل پسرم خوبی خدا رو شکر دیشب بابایی چایی درست کرد و گفت پاشید بریم پارک هم حسین بازی کنه هم ما قدم بزنیم اصلا حالشو نداشتم از اون ورم نمیخواستم تو ذوق بابایی بزنم گفتم باشه بریم طفلک بابایی هرکاری میکنه تا من و تو رو خوشحال کنه ساعت ده و ربع رفتیم و ساعت یازده و بیست برگشتیم شما هم خیلی پسر خوبی بودی فیلم حضرت یوسف و دیدیم و خوابیدیم شما هم پسر خوبی شدی تو اتاقت میخوابی مثل الان که خودت رفتی و توتختت خوابیدی امروز از ساعت هشت و نیم بیدار شدیم و من ناهار و یه کم روبه راه کردم و با مامانی و خاله فاطی و مبین کوچولو رفتیم حرم سجادم که رفته بود مدرسه خیلی خوش گذشت خیلی با صفا بود وشلوغ وقتی برگشتیم مامانی و خاله فاطی رفتن خونه ی خاله فاطی ...
12 مهر 1391

پاره ای از خاطرات سرزمین بهشت قسمت دوم

هر که دارد سر همراهی ما بسم الله          هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله        گر که در سینه ی خود شوق زیارت داری       رود این قافله تا کرب و بلا بسم الله         کاروانی شده اماده ز عشاق حسین     گر کنون پای طلب هست تو را بسم الله      علقمه منتظر ماست چرا بنشینی       سوی ان چشمه ی پر شرم و حیا بسم الله       گر که داری گهری مشتریش هست حسین      میخرد سوز دل و اشک تو را بسم الله        زیر ان قبه دعای تو اجابت دارد      تا  که نگذشته تو را وقت د...
11 مهر 1391

از خوابیدن پسر تا تولد پدر

سلام ناز دلم خوبی مامان فدات دیشب بعد از مدتها تو تختت خوابیدی اونم به زور از ساعت ده و نیم رفتیم تو اتاقت تا ساعت یک و نیم البته وسطاش میومدی یه سر بیرون دوباره میرفتی تو تختت اولش یه کم با هم بازی کردیم من نوشتن اسمت و بهت یاد دادم اینقدر با نمک نوشته بودی که من و بابایی تا کلی وقت یادمون میفتاد می خندیدیم بعدشم به بهونه ی فرشته ی مهربون و جایزه بالاخره خوابت برد واسه دفعه ی اول بعد از مدتها بد نبود ولی باید سعی کنی بهتر بشی باشه ناز دلم دیشب داشتم فکر میکردم دو هفته ی دیگه تولد باباییه و چی براش بخرم میخواستم براش تولد بگیرم یعنی کیک بخرم و مامانی و دعوت کنم ولی بعدش تقویم و نگاه کردم دیدم تولد بابایی مصادف شده با شهادت امام جواد علیه ...
11 مهر 1391

پاره ای از خاطرات سرزمین بهشت قسمت اول

سلام نفسم خوبی میخوام یه کم از خاطرات سفرمون و برات بگم تا یادت باشه که کجا رفتی و چقدر بهت خوش گذشته و تو چه سنی رفتی یکشنبه 26 شهریور یعنی تولد من به شمسی سال 91 که یه کادوی باحال از بابایی گرفتم فکرش و نمیکردم بابایی اینقدر رمانتیک باشه بلاست دیگه همه رو یه دفعه ای رو نمیکنه شوشو جونم مرسی خلاصه ساعت ده و نیم صبح پرواز داشتیم ساعت 6صبح رفتیم ترمینال و با اتوبوس همراه کاروانمون رفتیم فرودگاه امام ساعت یک ربع به دوازده رسیدیم فرودگاه نجف هوا 40 درجه بالای صفر بود ولی قابل تحمل البته همون روز اول گرم بود به بعدش خدا رو شکر خوب شد ساعت یک و نیم رسیدیم هتل التیسیر که نزدیک حرم بود تازه هم باز سازی شده بود خدا روشکر خیلی تمیز بود مدیر هتل برا...
10 مهر 1391

یه برنامه واسه نفسم

سلام قند عسلم خوبی جونم ببخشید مامانی چند وقته نمیتونم درست و حسابی بهت برسم نه روحی نه جسمی اخه عزیزم خودم حال درست و حسابی نداشتم ببخشید مامانی خیلی اذیت شدی دیشب دوست بابایی و خونوادش اومده بودن اینجا یه دختر داشتن 9 ماه از شما بزرگتر بود مامانش درس میخوند و فاطمه رو میذاشت مهد مامانش میگفت تو مهد به فاطمه خیلی چیزا یاد میدن قران حدیث شعر و... اینقدر بازی میکنه و خسته میشه تا شبا زود میخوابه من همیشه فکر میکردم هیچ مهدی مثل خونه نمیشه میگفتم خودم همه چی بهت یاد میدم ولی اشتباه میکردم اخه من همیشه که نیستم یا حالشو ندارم یا بیکار نیستم برا همین نمیتونم خیلی بهت برسم مامانش میگفت حسین و پارک میبری منم گفتم تنها جایی که تنبلی میکنم پارک رفتن...
10 مهر 1391

یا امام رضا مولا...

پنجره فولاد رضا برات کربلا میده      هر کی میره به کربلا از حرم رضا میره    اقا جان دلم برات تنگه خیلی تنگه قربون کبوترای حرمت امام رضا  قربون این همه لطف و کرمت امام رضا اقا جانم مددی...سالروز میلادت مبارک اقا جانم
7 مهر 1391